کد مطلب:292466 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:129

حکایت هفتاد و سوّم: سیّد محمّد قطیفی

عالم گرانقدر حاجی ملاّ محسن اصفهانی مجاور حرم اباعبداللَّه(ع) كه در امانتداری و دینداری و پایداری و انسانیت معروف بود و از افراد مورد اطمینان ائمه ی جماعت آن شهر شریف بود به ما خبر داد و گفت: سیّد سند، سیّد محمّد بن سیّد مال اللَّه بن سیّد معصوم قطیفی به من خبر داد كه: وقتی در شبی از شب های جمعه تصمیم گرفتم كه به مسجد كوفه بروم در آن زمان كه راه برای رفتن به آنجا ترسناك بود و افراد، كمتر به آنجا می رفتند مگر با كسانی كه همراه خود می بردند و آماده برای مبارزه با دزدان می آمدند و همچنین اشخاصی از اعراب كه توانایی مقابله با راهزنان را داشتند. وقتی وارد مسجد شدیم به جز یك نفر از طلبه های مشغول به درس كسی را آنجا ندیدیم. پس شروع كردیم به انجام دادن آداب مسجد تا آنكه مغرب نزدیك شد. رفتیم و درِ مسجد را بستیم و در پشت آن آنقدر سنگ و كلوخ و آجر ریختیم كه مطمئن شدیم كه به حسب عادت نمی شود آنرا باز كرد. آنگاه وارد مسجد شده و به دعا و نماز مشغول شدیم. وقتی نماز و دعایمان به پایان رسید من و دوستم در دكة القضاء مقابل قبله نشستیم و آن مرد پرهیزكار در دهلیز ( - دهلیز: دالان، راهرو سر پوشیده میان ورودی ساختمان و اتاقها. )

مشغول خواندن دعای كمیل بود آن هم نزدیك باب الفیل. با صدای غمناك در حالیكه شب صاف و مهتابی بود. من به طرف آسمان نگاه می كردم كه ناگهان دیدم بوی خوشی در آسمان پخش شد و فضا را از بوی مشك و عبیر پر نمود و شعاع نوری را دیدم كه مانند شعله آتش در بین شعاع نور ماه ظاهر شده و بر نور ماه غلبه پیدا كرد. در این حال صدای آن مؤمن كه به خواندن دعا بلند شده بود، خاموش شد. ناگهان شخص گرانقدری را دیدم كه از طرف آن درِ بسته در لباس اهل حجاز وارد مسجد شد در حالیكه روی كتفش سجاده ای بود همانطور كه عادت اهل حرمین است و در نهایت آرامش و متانت و بزرگی و شكوه به طرف دری می رفت كه به سمت مقبره جناب مسلم باز می شود و ما مبهوت جمال او بودیم، چشمانمان خیره و دلمان از جا كنده شده بود. و وقتی مقابل ما رسید بر ما سلام كرد ولی دوست من كه از خود بیخود شده بود، نتوانست جواب سلام دهد ولی من سعی كردم تا به زحمت جواب سلامش را دادم.

وقتی داخل حیاط مسلم شد حال ما بجا آمد و به خود برگشتیم و گفتیم: این شخص چه كسی بود و از كجا وارد شد؟ آنگاه به جانب آن طلبه رفتیم، دیدیم كه او لباس خود را پاره كرده و مثل مصیبت زدگان گریه می كند.از او پرسیدیم، چه شده كه اینطور گریه می كنی؟ گفت: در چهل شب جمعه به خاطر دیدار امام عصر(ع) به این مسجد آمدیم و امشب شب چهلم است و نتیجه كارم را ندیدم جز آنكه در اینجا چنانچه دیدید مشغول خواندن دعا بودم ناگهان دیدم كه آن جناب بالای سر من ایستاده و من به سمت او نگاه كردم. به من فرمود: «چه می كنی؟» (یا چه می خوانی؟) و تردید از فاضل متقدم (راوی) است و من از هیبت و شكوه حضرت، زبانم بند آمد و نتوانستم جوابی بدهم تا از من عبور كردند، همانطور كه شاهد بودید. آنگاه به طرف در مسجد رفتیم دیدیم همانطور كه بسته بودیم، بسته است و با حسرت و شكر برگشتیم.